استاد سيد رضا مؤيدجمعي از دوستان در دفتر مطالعات جبهه فرهنگي انقلاب اسلامي مشهد برنامه‌اي از سلسله برنامه‌هاي "سنگربان" را تدارك ديده‌اند در تجليل و تقدير از استاد سيد رضا مؤيد، شاعر آييني و پيشكسوت خراسان. پيش از اين نيز از استاد محمود اكبرزاده مداح پيشكسوت مشهدي تقدير شده بود. چنين مراسمي، كاري است در خور توجه و تقدير كه بركات فراواني خواهد داشت. استاد مؤيد همان فردي است كه رهبر معظم انقلاب در ديدار اخيرشان با شاعران آييني، با ذكر نام، از اشعار او در مراسم تشييع جنازه شهداي دفاع مقدس در مشهد ياد نمودند.

در دوران خردسالي و نوجواني در معيت پدر، فراوان به جلساتي مي‌رفتم كه بزرگاني همچون استاد مؤيد، استاد اكبرزاده، استاد شفق و ديگر شاعران و مداحان قديمي مشهد در آن مدح و ثناي خاندان عترت و طهارت مي‌گفتند. همين رفت و آمدها و استماع اشعار و مدايح اين اساتيد باعث مشكل‌پسندي و نكته‌سنجي‌ام درباره شعر و مديحه آييني شده است، به گونه‌اي كه بسياري از اشعار و مدايح امروزي برايم ناخوشايند و ناساز جلوه مي‌كند.

مهم‌ترين نقطه قوت شخصيتي همچون حاج سيد رضا مؤيد، جايگاه مردمي شعر اوست كه در عين حال، منجر به درافتادن به ابتذال نشده است.
شعر مؤيد آن‌قدر درگير آرايه‌ها و صنايع ادبي نيست كه فهم آن براي عموم مردم و مستمعان صعب و مشكل باشد. شعر در عين اينكه حرفه‌اي و صحيح است، اما براي مخاطب عام مجالس و محافل مذهبي، روان و قابل درك است. از طرفي توجه او به اهميت مفهوم و پيام شعر و همچين اتقان مضامين بر اساس منابع اصيل ديني به نحوي است كه شعر او از سروده‌هاي بعضاً سخيف و مبتذل امروزي كه به نام مدح اهل بيت ارائه مي‌شود به روشني قابل تفكيك است. مؤيد و شعرش نمونه‌اي عيني هستند براي سرايندگان مذهبي كه هم مي‌توان شعري متناسب با مجالس و مخاطب عمومي سرود و هم اينكه شعر، سطحي و حاوي مطالب نامناسب و يا حتي نامعتبر و غلط نباشد.

اصولاً براي شخصيت‌هايي همچون مؤيد، شعر ابداً هدف نيست. هدف، ترويج و تبيين دين، اعتقادات و حق است با استفاده از استعداد خدادادي شعر. از همين روست كه اين شعر به شدت متعهد و البته عميق و پرمغز است.

نكته ديگر درباره استاد مؤيد، اداي دين او به انقلاب اسلامي و دفاع مقدس است. اساتيدي چون مؤيد، اكبرزاده و شفق زماني براي انقلاب اسلامي، دفاع مقدس و شهدا سرودند و خواندند كه بسياري از به اصطلاح ولايتي‌هاي مدعي، قربةً الي الله، به طعن و هتك نظام اسلامي و امام و شهدا مي‌پرداختند. بي‌شك اين حضور جدي، نه تنها در تهييج و تشويق مردم و به ويژه جوانان براي حضور در ميادين انقلاب و دفاع نظامي به شدت مؤثر بود بلكه در تقويت جبهه انقلاب از طرفي و تضعيف موضع ضدانقلاب ـ كه بعضاً با نقاب مذهب فعاليت مي‌نمود ـ از سوي ديگر كارساز و مهم بود.

مؤلفه قابل توجهي كه در منش استاد مؤيد وجود دارد، تواضع، پرهيز از نام و دوري از دنياگرايي است. بر خلاف برخي شاعران و هنرمندان كه تحت تأثير مشهورات روشنفكري همواره گمانشان بر آن است كه تافته‌اي جدابافته‌اند و مدام گله مي‌كنند از اينكه قدرشان ناشناخته است و يا اينكه به معيشت آنها توجه نمي‌شود و حمايت نمي‌شوند. هنرمنداني كه اگر دوپينگ حمايت‌هاي دولتي و هياهوي مريدان نباشد، دوام و بقايي نخواهند داشت. اشخاصي همچون استاد مؤيد نه براي نام و نان، كه براي اعتقادشان شعر مي‌گويند و قلم مي‌زنند و مي‌خوانند و جز از درگاه الهي و اوليايش صله نمي‌گيرند. حتي موافقت با برگزاري همين بزرگداشت، پس از اصرارهاي فراوان و به نيت تشويق و الگوسازي براي نسل امروز بوده است. اما اين تواضع و نام‌گريزي نافي وظيفه ما در تكريم و تعظيم چنين انسان‌هايي نيست. اگر چنين شخصيتي متعلق به جريان‌هاي غيرمذهبي بود، معلوم نيست چند برنامه تلويزيوني برايش ساخته مي‌شد، چند تنديس برايش مي‌تراشيدند و چند سالن و مكان فرهنگي را به نامش مي‌كردند!

دعاگوي مرحوم پدرم هستم كه از خردسالي مرا با اين بزرگان و مجالس و محافلشان آشنا كرد.

پس‌نوشت: برخي دوستان خواسته بودند شعري از استاد مؤيد بياورم. اطاعت امر شد؛ شعري براي حضرت موعودعجل‌الله تعالي فرجه مناسب با ايام:

در خلوت خيالت هر شب كه مي‌نشينم
جز جلوه جمالت چيزي دگر نبينم
در بوستان حسنت از خار كمترم من
يك لحظه رخصتي ده شايد گلي بچينم
آن‌سان كه با تو بستم پيوند مهر اي دوست
حاشا كه ديگري را جاي تو برگزينم
عمري بود كه دارم در دل اميد وصلت
باشد كه زنده مانم تا چهره‌ات ببينم
يا از جدايي تو يا از غم شهيدان
با اشك هم‌عنانم با ناله همنشينم
دل نااميد تا كي؟ داغ شهيد تا كي؟
در غيبت تو مهدي، من با بلا قرينم
غير از تو كس ندارم، فريادرس ندارم
در سوز و ساز از اين غم از آه آتشينم
مولاي من تو هستي عبدت «مؤيدم» من
كز خرمن عطايت پيوسته خوشه‌چينم
1 بهمن 1360


برچسب‌ها: شعر، ادبيات انقلاب اسلامي، سيد رضا مؤيد، بزرگان مشهد
+  سيد مصطفي خاتمي |  شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۰ | ساعت ۲:۶ ب.ظ | موضوع: "فرهنگ و جامعه"  | 

پيش از پيش‌درآمد: اين نوشته مربوط به چند ماه پيش است، اما فرصت ويرايش نهايي آن دست نداده بود تا الآن كه به بهانه نمايشگاه كتاب بالاخره به سرانجام رسيد. اگر توضيح ابتدايي نوشته "اميد رجزگويان مي‌مويد" را بخوانيد بد نيست.

پيش‌درآمد

در ادبيات عربي گونه‌اي داريم به نام "مُوَشَّحات" كه بيشتر در دورۀ ادبي موسوم به "دوره انحطاط" (پس از سقوط سلطنت عباسي تا پيش از دوره ادبي معاصر) رواج داشته است. ويژگي مهم قالب موشحات اين است كه اصولاً براي ساز و آواز سروده مي‌شده است. تبعاً در اين قالب، نظم مصراعها، وزن كامل عروضي، مضامين و آرايه‌هاي ادبي و برخي ديگر از مرسومات شعري اهميت چنداني نداشته است؛ موشحات معمولاً ـ و نه مطلقاً ـ از لحاظ محتوا، قالب و زيبايي‌هاي كلامي و معنوي، نازل‌اند و اگر به صورت معمولي، خوانده يا شنيده شوند، حس و لذت خاصي كه از يك شعر انتظار مي‌رود به مخاطب القا نمي‌كنند.

شايد در ادبيات فارسي، اشعار سروده شده براي "تصنيف" و "ترانه" را بتوان معادل "موشحات" عربي به حساب آورد.

آنچه بيشتر از ترانه‌ها مي‌شناسيم، معمولاً متشكل از عبارات كوتاه است و از لحاظ وزني نظم خاصي ندارد. گاهي همچون مثنوي هستند و گاهي مثل شعر نيمايي و گاهي همچون چهارپاره؛ حتي گاهي اوقات در يك ترانه بخشهاي مختلف هر كدام به يك قالب شعري نزديك مي‌شود. در دسته‌اي از ترانه‌ها تكرار كلمات و جملات، رايج است و عموماً نقش مهمي در اجزاي آن دارد. پاره‌اي اوقات، ترانه بيشتر به يك نثر مسجع و آهنگين نزديك مي‌شود كه نحوه خواندن آن و تكيه‌هاي صوتي، در وزن‌يابي آن به شدت مؤثر است. بسيار تصنيف‌ها و ترانه‌هايي هستند كه اگر آنها را بدون آهنگ و موسيقي بشنويد يا بخوانيد، جذابيت چنداني ندارند و از جنبه محتوايي نيز حاوي مضامين شعري ويژه‌اي نيست. آرايه‌هاي معنوي همچون استعارات و تشبيهات نيز اندك و غالباً بسيط و ساده‌اند. نكته ديگر رايج بودن زبان محاوره و شكسته درترانه‌هاست. همه اينها، معلول فضا و مقصودي است كه آهنگ ايجاب و دنبال مي‌كند؛ چرا كه در اينجا معمولاً تأمل و تعمق در معنا اولويت ندارد و مضامين بايد در سريع‌ترين شكل ممكن، منتقل شوند؛ در واقع در اينجا اصل موسيقي و آهنگ است.

البته آنچه آمد، در مورد ترانه‌هايي صادق است كه سراينده آن، شاعري توانا باشد و گرنه ـ اصطلاحاً(!)ـ موسيقي‌هاي امروزي، شامل تكرار بي‌حساب الفاظ و كلمات، قافيه‌هاي تنگ از شاعراني جفنگ و عباراتي همچون "ديوونه، شومینه، جيگر، خوشگله" و امثال اينهاست كه جايي براي هر نوع محتوا و مفهومي هر چند سطحي و ابتدايي نگذاشته است.

از شاعران متأخر و البته توانمند مي‌توان به قيصر امين‌پور و علي معلم اشاره برد كه خواندن نمونه‌اي از ترانه‌هاي آنان مي‌تواند شاهد مثال خوبي براي مدعيات فوق باشد.

ترانه "هواي تو" از قيصر امين‌پور كه عليرضا افتخاري در آلبوم "نيلوفرانه" خوانده است:
یارا یارا/ گاهی/ دل ما را/ به چراغ نگاهی روشن کن/ چشم تار دل را/ چو مسیحا/ به دمیدن آهی روشن کن/ بی تو برگی زردم/ به هوای تو می گردم/ که مگر بیفتم در پایت/ ای نوای نایم/ به هوای تو می آیم/ که دمی نفس کنم تازه در هوایت/ به نسیم کویت ای گل/ به شمیم بویت ای گل/ در سینه داغی دارم/ از لاله باغی دارم/ با یادت ای گل هر شب/ در دل چراغی دارم/ باغم بهارم باش/ موجم کنارم باشم

و ترانه "مهتاب" از علي معلم كه مجيد اخشابي در آلبوم همراز خوانده است:
یکی بود یکی نبود/ کور بشه چشم حسود/ دو تا خورشید سیاه/ دو تا چشم سرمه سود/ رشک باغ و کشتمه/ باغ نگو بهشتمه/ عمر مژگونش دراز/ رنگ سرنوشتمه....رنگ سرنوشتمه/ میدرخشن توی ماه/ دوتا خورشید سیاه/ جوم‌جومک برگ خزون/ اینه بخت بی گناه/ غنچه گل گل شکره/ شب قضا و قدره/ مهر و مهتاب رو ببین/ یکی باشیم سحره/ ...

البته دوباره بايد يادآور شد كه اين تعاريف و مصاديق، مطلق نيست، اما غالب هست.

كتاب "گلدون شكسته"

گلدون شكستههيچ‌گاه گمان نمي‌كردم با مجموعه ترانه‌اي به زبان محاوره روبرو شوم، كه اين همه جذاب و گيرا باشد. حتي اولين بار كه با كتاب "گلدون شكسته" مواجه شدم، در نگاه نخست تصورم اشعاري بي‌مايه، ابتدايي و حتي لوس بود. اما وقتي خواندم، تصور و برداشتم به كل تغيير كرد. سروده‌هاي اين كتاب بسيار فراتر از آن چيزي است كه از ترانه انتظار مي‌رود.

شما در "گلدون شكسته" با اشعاري دردمند، پر محتوا و بعضاً جان‌شكار روبرو هستيد كه اتفاقاً زبان محاوره نه تنها از شأن آن نكاسته است، بلكه در القا و انتقال مضمون و مفهوم به شدت مؤثر است؛ به ويژه آنكه اين زبان محاوره بيشتر شبيه زبان مشدي‌هاي بامعرفتي است كه مرامشان، نامردمي و بي‌صفتي را بر نمي‌تابد.
شاعر در اين سروده‌ها "داداشي" را مخاطب درد دلهايش قرار مي‌دهد. "عبدالرضا رضائي‌نيا" شاعر اين مجموعه در پايان كتاب مي‌نويسد: «"داداشی"، مخاطب قیل و قال‌های "گلدون شکسته"، انگار صمیمانه‌تر و زلال‌ترِ همان واژۀ "برادر" است که دیگر چندان در ذهن‌ها و زبان‌ها رنگ و طعم برادری ندارد، دریغا!»

شاعر در اين ترانه‌ها از تغيير اوضاع زمانه و عوض و عوضي شدن اهل آن مي‌نالد؛ از فراموش شدن خوبي‌ها و به كناره رانده شدن ارزشها. متعرض دنياخواهي و رياورزي، سودجويي و منفعت‌طلبي و ناجوانمردي و دغل‌كاري اهل روزگار مي‌شود. و در نهايت چشم اميد به روزي دارد كه:
گلِ نرگس تو چِشا بهارو معنا مي‌كنه
تو دعا بخون؛ كه بخت ما نخوابه، داداشي!

زبان رضائي‌نيا دردآلود و برخوردار از بغضي فروخفته است؛ و در عين اينكه نيش‌دار و كنايه‌آميز است، صريح و بي‌پرده انتقاد مي‌كند. شايد بتوان گفت مهم‌ترين موضوعي كه رضائي‌نيا بدان مي‌تازد، سودجويي‌ها، تبعيض‌ها و ابن‌الوقتي برخي، به ويژه پس از كوچ "روح خدا"ست.

آن‌چنان كه آمد زبان اين اشعار، زبان محاوره است؛ بنابراين نحوه خواندن و ميزان و چگونگي تكيه‌ها به ويژه در مورد مصوِّت‌ها، تأثير زيادي در شكل‌گيري و تحقق وزن عروضي اين اشعار دارد. به هر حال خواندن اين اشعار جداي از مضامين آن نيز، در نوع خود تجربه‌اي جذاب و متفاوت خواهد بود.

"گلدون شكسته" منظومه‌ايست كه بنا بر آن بوده، به همراه نسخه صوتي آن روانه بازار شود، اما به دلايلي ـ كه شاعر در ابتداي كتاب همراه با بغضي در گلو اشاره‌اي بدان مي‌كند ـ چنين نشده است. اين كتاب را انتشارات سپيده‌باوران مشهد در تابستان 89 و با قيمت 2400 تومان به بازار نشر عرضه كرده است.

ابياتي از اين كتاب:
دس نذار روي دلم، دلم كبابه داداشي!
اين روزا دلا تو خطِ نون و آبه داداشي!

حالمون رو پرسيدي، قربون اون معرفتت
توي اين هول و وَلا خيلي خرابه داداشي!

دل كجاس؟ ديگه باهاس دنبال بي‌دلا بريم
اين روزا، اين طرفا بي‌دلي بابه داداشي!

يه نسيمي اومد و دميد و ما عين حباب
نقشِ ما نقش بر آبه و سرابه دادشي!

چي شد اون‌جوري نشد؟ كجا؟ كيا؟ كدوم طرف؟
چه سؤالايي دارم كه بي‌جوابه داداشي!

اگر دوس داري تو هم يه روز به رؤيات برسي
چِش ببند و خوب بخواب؛ زندگي خوابه داداشي!

***

پهلوون رفته تو خط حال، مي‌گه: «زدم به خال»
حالا من موندم و دل مونده و يه دنيا سؤال

من نمي‌گم، تو بگو كه اين چه جور عاشقي‌يه
آدما عوض شدن يا عوضي؟ قصه چي‌يه؟

ما بوديم عاشقِ بارون و گُل و نور و نسيم
چرا هيشكي نمي‌گه؛ چي‌شد كه اين ريختي شديم؟

چي شد اين جوري دوباره دل داديم به قهقرا
يه روزي پر مي‌زديم فراتر از ستاره‌ها

سرگروني رو ببين، پيشِ خدا خم نمي‌شيم
اون روزا فرشته بوديم، حالا آدم نمي‌شيم ...

فايل صوتي يكي ديگر از اشعار اين كتاب را از اينجا دريافت كنيد.

بازديد از غرفه انتشارات سپيده‌باوران (ناشر كتاب فوق و رجزمويه) در راهرو 21 نمايشگاه كتاب را به كساني كه به اين نمايشگاه مي‌روند، به ويژه علاقه‌مندان به شعر و ادبيات معاصر جداً توصيه مي‌كنم. جاي ما را هم خالي كنيد.

اين نوشته در: كتابخوار


برچسب‌ها: كتاب، شعر، عبدالرضا رضائي‌نيا، ادبيات انقلاب اسلامي
+  سيد مصطفي خاتمي |  شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۰ | ساعت ۹:۰ ق.ظ | موضوع: "كتابخانه"  | 

رجزمويهتوضيح
من خيلي از شعر سر در نمي‌آورم. معمولاً در وبلاگ‌هاي شعري هم يا نظري نمي‌دهم و يا اينكه با احتياط و بعضاً با ذكر همين مقدمه چيزي مي‌نويسم. در بين كتاب‌هايي كه مي‌خوانم نيز، شعر در اولويت نيست. روحيه‌ام نه تنها شاعرانه نيست بلكه به گمانم كمي هم زمخت است. اما اين همه باعث نمي‌شود آن‌قدر پرت باشم كه مطلقاً صالح و طالح شعر را بازنشناسم. هرچه باشد چه در دوره نوجواني و بعد دبيرستان و چه در دوران دانشجويي، با ادبيات سر و كار داشته‌ام و عروض و قافيه را در پيش‌دانشگاهي با نمره بسيار خوبي گذرانده‌ام. اينها را نوشتم تا منتظر بررسي كارشناسانه و تخصصي از كتابي كه مي‌خواهم معرفي كنم نباشيد. اين معرفي بيشتر شريك نمودن ديگران است در يك تجربه.

معرفي كتاب
پيش از چاپ كتاب "رجزمويه"، برادر سخن‌شناس، جناب عابس قدسي، مدير انتشارات سپيده‌باوران، زماني‌كه قرار بود اين سروده‌ها را به عنوان دومين كتاب منتشر و روانه بازار كند، از شاعر جوان اين كتاب، "اميد مهدي‌نژاد" با عنوان "اميد شعر انقلاب" ياد كرد و از كتاب و دو شعر آن به طور خاص تمجيد كرد.

تا چندي پيش موفق به خواندن اين سروده‌ها نشده بودم، جز مروري بسيار گذرا. تا اينكه اخيراً بنا به توفيقي اجباري، تقريباً همه اشعار آن را مطالعه كردم؛ و الحق كه مجذوب شدم. جالب آنكه همان دو شعر مورد تعريف جناب قدسي در نظرم بسيار زيبا آمد.

آنچه در اين سروده‌ها عيان است، بيان مردانه و عزت‌مندانه درد است. در واقع نوعي دردمندي مسئولانه در بيشتر اشعار ساري و جاري است. اگر گله و شكوه‌ايست، نه از باب ضعف و يا غر زدن، بلكه از سر سوز و گداز و براي تحريك و تهييج است.

جايي مي‌گويد:
بازگشتن نيست در قاموس پيش آهنگ‌ها
هر چه باداباد، پيش آييد، اي خرسنگ‌ها!
پشت سر مي‌مانمت، اي اتفاقِ پيش رو!
كمتر از ذرعي‌ست زير گام من فرسنگ‌ها
و در جاي ديگر:
پيغمبران فصِّ سليماني فرنگ
آموزۀ هزارۀتان جنگ بود و جنگ
انجيليانِ روميِ تلمود در بغل
بر خوانِ شامِ آخرتان خمر و خون و بنگ
...
كار از قلم نمي‌رود آري، نمي‌رود
حالي تو غيرتي كن، معشوق من، تفنگ!

نمي‌دانم عبارت "رجزمويه" چگونه به ذهن شاعر متبادر شده است، اما بسيار متناسب و بامسمّاست. ابيات كتاب از سر احساسات غليان كرده جواني عاشق‌پيشه، كه احياناً خوشي هم زير دلش زده، سروده نشده است. به قول خود شاعر كه مي‌گويد: "حرفي از زلف و كاكل ندارند/ شعرهايم تغزّل ندارند". نه اينكه شعر تغزّلي و عاشقانه را نفي كنم؛ نه! اما به نظر من بيشتر آنچه امروزه در اين زمره سروده مي‌شود شعربافي است تا غزل‌هاي جوشان عاشقانه. بگذريم.

در اين ميان شعر مهدي‌نژاد بعضاً از طنز تلخ نيز خالي نيست:

شام است و تيغ خورشيد زندانيِ غلاف است
شمشيرها! بخوابيد، دعوا سر لحاف است
آن‌سو يكي كه با گرگ سرگرم گاوبندي است
اين‌سو يكي كه با خود مشغول ائتلاف است

با همين قافيه، "محمدكاظم كاظمي" نيز شعري بسيار زيبا دارد با مطلع: "عاقبت زنجير ما را چون كلاف/ بافت محكم اين عمو زنجيرباف" كه به گمان شخصي من، شعر او مقدم بر شعر مهدي‌نژاد است.

در عصري كه بنيان آن بر غفلت استوار است، آسان نيست كه جواني در تهران چنين اشعاري بسرايد. از جمله شعري كه در پايان نوشته و به عنوان نمونه‌اي از اين كتاب خواهم آورد. طبيعي است كه امروزه روز، طرح چنين مضاميني براي خيلي‌ها اصولاً قابل پذيرش نباشد. مهدي‌نژاد تاوان اين نگاه دردمندانه را داده است. آن‌گونه كه بعضي حضرات شاعر ـ‌ظاهراً پشيمان از گذشته‌ـ كه بر سَبيل عادت "جايي خورده‌اند و جايي سپرده‌اند" و البته همواره ژست خيرخواهانه و البته طلب‌كارانه را حفظ كرده‌اند، شعر مهدي‌نژاد را پسماند موجي مرده و در حال احتضار، شعري حكومتي، هتاك و بي‌ادب و خيلي چيزهاي ديگر دانستند.

مهدي‌نژاد در اين كتاب شعري دارد براي حضرت عبدالعظيم كه اين دو بيتش بس زيباست:

تهران چه بود و چيست؟ دهي در تيولِ ري
اين آبروي توست كه تهران گرفته است
...
يا سيّدالكريم! نگاه عنايتي
تهران تو را دو دست به دامان گرفته است

آخرين شعر اين كتاب در قالب چهارپاره است كه آن را تقديم مي‌كنم (دوستان تهراني نخوانند بهتر است!)

یک شهر پرنده‌های مُرده
یک شهر چرنده‌های خوش‌پوش
یک شهر مناره‌های کوتاه
یک شهر ستاره‌های خاموش

آیینۀ آسمانِ تاریک
تابوت براي نعش انسان
بر شانۀ کوچه‌های باریک
یک جاده به سمت خطّ پایان

در پرتو ماهِ بی‌تفاوت
یک بیشه پلنگِ تیزدندان
هم‌خانۀ گرگ‌های وحشی
آغشته به خونِ گوسپندان

پتیارۀ خرفریبِ بدنام
کمپیرِ وقیحِ هفت کرده
زالوی کریهِ هفت اندام،
حلقوم برای نفت کرده

شش دانگ صدای ناهماهنگ
ترکیبِ دروغ و آهن و دود
آویخته در بتانِ ده‌رنگ
یک شهر نرانِ ماده‌اندود

مردانِ به انتها رسیده
یک صفحه پیاده‌های فرزین
مردانِ به گوشِ ما رسانده
یک عمر حماسۀ دروغین

با پرده‌درانِ پشتِ پرده
تا کی، تا چند استمالت؟
ای شیعۀ انقلاب کرده!
این بود فرشتۀ عدالت؟

ای دیوِ سپیدِ پای در بند!
این جنگلِ گرگ را بسوزان
آری، بخروش، ای دماوند!
تهرانِ بزرگ را بسوزان.

اين كتاب را نشر سپيده‌باوران مشهد در سال 87 و با قيمت 1200 تومان منتشر كرده است. گويا به زودي چاپ دوم آن روانه بازار خواهد شد.


برچسب‌ها: كتاب، شعر، اميد مهدي‌نژاد، ادبيات انقلاب اسلامي
+  سيد مصطفي خاتمي |  چهارشنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۹ | ساعت ۸:۲۹ ق.ظ | موضوع: "كتابخانه"  | 

من هر روز براي رسيدن به محل كار بايد سوار دو اتوبوس شوم و برگشت هم به همين ترتيب. هر كدام از مسيرهاي رفت و آمد بسته به زمان انتظار در ايستگاه‌ها و ترافيك چيزي حدود 45 دقيقه تا يك ساعت طول مي‌كشد كه زمان كمي نيست. من اين فاصله را معمولاً مطالعه كنم. هم اين وقت مرده احيا مي‌شود و هم اينكه از فرصت كمال استفاده را مي‌برم و كم‌خواني خود را جبران مي‌كنم. در ايام نوروز كتاب "بابانظر" ـ‌خاطرات شفاهي شهيد محمدحسن نظرنژادـ به دستم رسيده بود و دنبال فرصتي بودم تا بخوانمش. ويژه‌نامه‌اي دستم بود كه مي‌خواستم تمامش كنم. بعد از آن "بابانظر" را برداشتم. بر اساس شنيده‌ها مي‌دانستم با كتاب جالبي روبرو هستم؛ اما ...

***
كتاب حاصل سي‌وشش ساعت مصاحبه سيد حسين بيضايي است با شهيد محمدحسن نظرنژاد، كه بالاخره بعد از سيزده سال از انجام مصاحبه توسط انتشارات سوره مهر در 520 صفحه منتشر شده است. همين‌جا مهم‌ترين انتقادي كه به ذهنم مي‌رسد بگويم و بروم سر اصل موضوع؛ و آن اينكه "كاش فصلها علاوه بر شماره، نامي متناسب با محتواي هر فصل مي‌داشتند."

بر اساس برداشتي كه از كتاب دارم بابانظر بر اساس تربيت خانوادگي فردي بوده است مذهبي. كشتي‌گير و داراي قدرت بدني. از خيلي مسائل عادي زمان جواني‌اش (همچون مفاسد اخلاقي و عياشي مرسوم آن روزگار) پرهيز مي‌كرده است. از شكست بدش مي‌آمده است و بيشتر از آن از زورگويي و ناحقي. فردي با عزت نفس. اهل كار بوده است و عادت نداشته بنشيند تا براي او كاري تعريف كنند، بلكه او به سوي كار و فعاليت مي‌دويده. در جنگ اهل نشستن در ستادها و قرارگاه‌ها نبوده است و هنگام مجروحيت بايد به زور از او مواظبت مي‌كرده‌اند تا از بستر نگريزد. اعتماد به نفس، خستگي‌ناپذيري و انعطاف از ويژگي‌هاي اوست. فردي كه گرچه تحصيلات خيلي زيادي نداشته اما در جنگ و فنون نظامي صاحب‌نظر و ابتكار بوده و گويا بيان بدي هم نداشته است. همه اينها را جمع كنيد با يك بي‌ادعايي ويژه. (تبعاً اين برداشتها حاصل فهم من از كتاب است و ضرورتاً صحيح نيست. البته دسترسي به افرادي كه او را از نزديك ديده بودند و مي‌شناخته‌اند داشته و دارم، اما خواستم بدون هرگونه پيش‌داوري و صرفاً بر اساس خاطرات خود او، بشناسمش. حداقل خاصيت اين‌كار اين است كه با تطبيق فهم امثال من و نظر كساني كه او را مي‌شناخته‌اند ميزان توفيق كتاب در انتقال مفاهيم به مخاطب مشخص خواهد شد.)

از آنجايي كه بابانظر در رده مديران مياني جنگ محسوب مي‌شده است، خواندن اين كتاب، فهم خوبي از جنگ و ابعاد آن در اختيار قرار مي‌دهد؛ نحوه مديريت و برنامه‌ريزي جنگ، روابط سپاه و ارتش، شيوه‌هاي جنگ، كمبودها و مزيتها، ابتكارات، روابط رسمي، غيررسمي و عاطفي افراد درگير جنگ و حتي شوخيها، خوشيها و كدورتها. خواننده اين كتاب خواهد دانست كه وجب به وجب مرزهاي غربي و جنوب‌غربي كشور حقيقتاً و بدون اغراق با گوشت و پوست و خون جوانمرداني از اين آب و خاك حفظ شده است. خواهد دانست كه شهدا، جانبازان، آزادگان و ديگر رزمندگان فرشته نبوده‌اند؛ آدمهايي بوده‌اند مثل ما كه البته به قول "حاج‌كاظم آژانس شيشه‌اي" با "آداب اين جنگ" خو گرفته بودند. آدمهايي بوده‌اند كه شوخي و شيطنت مي‌كرده‌اند، لج‌بازي و كل‌كل مي‌كرده‌اند و حتي خطا و اشتباه داشته‌اند و البته خود را معصوم نمي‌دانسته‌اند و مي‌خواسته‌اند و سعي داشته‌اند كه خوب باشند. تلاش مي‌كرده‌اند، از جان مايه مي‌گذاشته‌اند و گرچه گاهي اختلاف نظر داشته‌اند ولي به هر حال هدفشان يكي بوده است. از همه مهم‌تر براي يك آرمان و اعتقاد و تحت ولايتِ رهبري واحد، مبارزه و مجاهدت مي‌كرده‌اند و در اين راه هر سختي، رنج، زحمت و بي‌مهري را تحمل نموده‌اند.

كتاب "بابانظر" تصوير كلي خوبي از آغاز تا انجام جنگ به دست كساني مثل من مي‌دهد كه از آن دوران حداكثر "مارش پيروزي" و "آژير خطر" و يا رفتن برادر و پدرشان به جبهه را به ياد دارند و البته نسلي كه اساساً آن زمان نبوده‌اند. البته نمي‌توان ادعا كرد كه اين تصوير جامع و همه‌جانبه است، چرا كه به هر حال از ديد يك شخص بيان گشته.

اين كتاب هجده فصل دارد. اما كاش دو فصل آخرش نبود. كاش شانزده فصل بيشتر نداشت. دو فصل آخر واقعاً تلخ است؛ خيلي تلخ. يعني كاش اصلاً وقايع دو فصل آخر اتفاق نيفتاده بود. وقتي اين دو فصل را خواندم جايي به ياد "از كرخه تا راين" افتادم. جاهايي نيز مضاميني شبيه دردهاي "آژانس شيشه‌اي" را خواندم. كاش اين دو فصل نبود!... حسرت را چه سود!

اين كتاب را خواندم؛ حتي گاهي كه اتوبوس خيلي شلوغ نبود ولي جايي براي نشستن هم نبود، به ميله‌ها تكيه مي‌كردم و ايستاده مي‌خواندم. خيلي مواقع خنده‌ام مي‌گرفت؛ مي‌خنديدم. خيلي اوقات گريه‌ام مي‌گرفت، دوست داشتم گريه كنم؛ اما در اتوبوس نمي‌شود گريست! اين كتاب واقعاً كم‌نظير و زيباست. روايت صادقانه و بي‌پيرايه مردي است كه يك گوش و يك چشمش را از دست داد. ستون فقراتش شكست و سينه‌اش از دو جا متلاشي شد. بيش از صدوشصت تير و تركش خورد و چندين و چند درد و رنج ديگر. او بارها تا مرز شهادت رفت، اما آنچه بيش از همه آزارش داد فراق ياران و دوستانش بود و بعد از جنگ بي‌مهري‌ها و ....

سطوري از اين كتاب:

دخترم كه آن زمان پنج شش ماه بيشتر نداشت، به محض حمله تانكها از دست خانمم مي‌افتد در جوي آب و گم مي‌شود. حدود دوازده شب، وقتي جلوي خانه آيت‌الله ابوالحسن شيرازي بودم پسر عمه پدرم كه روحاني است، مرا ديد و گفت: پهلوان، دخترت گم شده، همسر و مادرت مجروح شدند و تو آمده‌اي اينجا؟
چون ناراحت بودم، گفتم: عيبي ندارد پسر عمه. گم شده كه شده. او هم مثل بقيه، بگردند جسدش را پيدا كنند.
(از خاطرات مبارزات انقلاب اسلامي)
***

دكتر چمران كنسروي باز كرد. ديدم محتويات داخل قوطي كف كرده است. نمي‌دانم تاريخش مال كي بود! خود دكتر مي‌خورد و مي‌گفت: به‌به، عجب خوشمزه است.
يك لقمه برداشتم و ديدم اصلاً نمي‌شود خورد. گفتم: دكتر! اينكه قابل خوردن نيست!
گفت: هيچي نگو. تشويق كن بقيه هم بخورند كه گرسنه نمانند.

***

بعد از اين استقبال پرشور مردمي وارد منزل شدم. اول از همه پدرم پرسيد: جنگ تمام شد؟
گفتم: نه! جنگ تمام نشد.
گفت: پس چطور شما آمده‌ايد؟
گفتم: مگر قرار بود برنگرديم؟
گفت: زمان پهلواني شما زماني نبود كه روي تشك كشتي يك نفر را بر زمين مي‌زدي. حالا وقت پهلواني است.

***

من هم با بدن لخت و يك زيرشلواري دراز كشيدم. يك بنده خدايي آمد و روي شكم من شماره سيزده نوشت! مي‌دانستم كه شماره‌ها براي جنازه است. پرسيدم: چكار مي‌كني؟
آن بنده خدا ترسيده بود و فرياد زد: آقاي دكتر، آقاي دكتر، اين هنوز زنده است!
دكتر گفت: مگر قرار است مرده باشد؟ اين شماره را پاك كن. اين كه قرار نيست بميرد. اول ضربان قلب را كنترل كن. همين‌طور تند تند شماره نگذار!

***

ساعت دوازده و نيم [شب] بود كه جامي خبر داد: حاج‌آقا دست شما درد نكند. ببخشيد پشت بيسيم با شما بد صحبت كردم و گفتم خالي‌بندي مي‌كنيد.
پرسيدم: چي شده؟
گفت: علي‌پور خاكريز مي‌زند.
گفتم: خاكريز؟ مرد مؤمن، مگر مي‌شود بلدوزر به آنجا برد؟
گفت: علي‌پور بلدوزر آورده است.
صداي علي‌پور را شنيدم كه گفت: بابا، مگر خودت نگفتي برو بلدوزر بياور؟ خب، ما رفتيم و بلدوزر آورديم. ديدم عراقي‌ها بزن‌بزن دارند، بلدوزرشان جا مانده، من هم سوار شدم و آمدم اينجا كه خاكريز بزنم.

***

وقتي مي‌خواستيم غواص‌ها را به آب بيندازيم، ديدم يك نفر دنبال آنها دولادولا از داخل كانال مي‌آيد. يقه‌اش را گرفتم. ديدم يوسف رضايي است (پانزده شانزده سال داشت). گفتم: همين‌جوري! تو چه مرگته آمدي اينجا؟
گفت: حاج‌آقا، به جان مادرم مي‌خواهم بروم جلو.
گفتم: مي‌خواهي بروي چكار كني؟ تو كارت جاي ديگر است.
گفت: همه‌اش كه نمي‌شود من يخ بريزم يا غذا بياورم. اينكه نشد كار. شب عمليات هم بگذار بجنگم تا جواب مادرم را بتوانم بدهم. به مادرم بگويم كه من جنگيدم.

***

در عمليات بدر و در جاده خندق، كيسه‌گوني روي غلتك مي‌چيديم و روشنش مي‌كرديم. فرمانش را قفل مي‌كرديم كه منحرف نشود و روي جاده خندق رهايش مي‌كرديم و پشت سرش راه مي‌افتاديم. عراقي‌ها تيراندازي مي‌كردند و تير به جلوي غلتك مي‌خورد و كمانه مي‌كرد. وقتي ما نزديك آنها مي‌شديم، مجبور بودند جا را خالي كنند و به ما بدهند!

***

خدا را شاهد مي‌گيرم كه اطمينان داشتم به محض رفتن كشته مي‌شوم. قبل از حركت، سه جمله به ذهنم آمد: يكي اينكه خدايا، از من قبول كن. دوم اينكه گفتم مادرجان، دعا كن اگر شهيد شدم خدا از سر تقصيرم بگذرد. بعد از خودم پرسيدم: من دو پسر دارم، اگر شهيد شوم آيا پسرهايم اين راه را دنبال خواهند كرد يا نه؟

***

آقاي همداني كه گفت فرمانده قرارگاه عراقي‌ها وعده ماشين و خانه مي‌دهد، من به او گفتم: خب، حاج‌آقا! اگر ما خط را نگه داشتيم، شما به ما چه مي‌دهيد؟
پرسيد: چه بدهم به شما؟
گفتم: من الوار و مهمات مي‌خواهم.

***

هر كس چشمش به آقاي قاآني مي‌افتاد، خجالت مي‌كشيد و شروع به كار مي‌كرد، چون مي‌ديد فرمانده لشكر آستين‌هايش را بالا زده و براي قرارگاه توالت درست مي‌كند. يكي دو نفر از بچه‌ها آمدند و گفتند درست نيست آقاي قاآني كار كند. آقاي قاآني گفت: چي درست نيست؟ خيلي هم خوب است. مگر من و تو شأنِمان از اينها بيشتر است؟

***

در آخر به سياق دوستان بابانظر كه هر وقت او را مي‌ديدند براي سلامتي‌اش صلوات مي‌فرستادند، مي‌نويسم: "براي ادامه راه بابانظر صلوات".

اين نوشته در: پايگاه سلام سبزوار


برچسب‌ها: كتاب، ادبيات انقلاب اسلامي، بابانظر، دفاع مقدس
+  سيد مصطفي خاتمي |  جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹ | ساعت ۱۰:۳۲ ب.ظ | موضوع: "كتابخانه"  |