حالا دقت كنيد كه اختلاس چه ربطي به عرفان دارد. در مورد فرقه ملامتيه كه شنيدهايد. خيلي خوب! همين ديگر. حالا هم جماعتي ميآيند و اختلاس ميكنند، تظاهر به عيب و گناه ميكنند (نه اينكه واقعاً اهل گناه و چپوي مال مردم باشند، نه)، از آن طرف خوبيهايشان را مخفي ميكنند تا مردم به آنها گمان بد ببرند و ملامتشان كنند. همين ملامت و بدگويي مردم كلي خلوت و خلسه و انس عرفاني درست ميكند. فكر كردهايد چرا بنده خدا مدير عامل مستعفي بانك "م" رفته است آن طرف دنيا؟ جلاي وطن كرده كه چه؟ از قديم گفتهاند شرف مرد به دو چيز است: "صبر و هجرت" خوب اين بابا الآن هم دارد بر اين همه اتهام و بد و بيراه صبر ميكند و هم اينكه هجرت كرده است. سالك ملامتي از اين باحالتر؟! رفته در انزوا كه بهترين فرصت براي عرفان و سلوك است. طفلكي مدير عامل معزول بانك "ص" هم شبيه همين است وضعش. كلي بد و بيراه و بعد هم كه عزلش كردند. چه كسي ميتواند جايگاه عرفاني اين دو تا را بفهمد؟ دلِ شكسته كارها بكند آقا!
با اجازه مرحوم شيخ اجل، آقاي سعدي ـ خدايش بيامرزاد.
اي كه سي از تو رفت و در خوابي!
مگر اين چند روزه دريابي
امروز صبح، ما از يك خانواده سهنفره تبديل شديم به يك خانواده چهارنفره. بله! يك پسر گل گلاب به جمع خانواده ما اضافه شد. خواستهام از خدا اين است كه مايه خير و بركت قرارش دهد و مهمتر اينكه مايه زينت اجداد طاهرينش باشد. دعايمان كنيد.
يكي ديگر از بزرگان خانوادهمان درگذشت. صبح امروز "عمو حسين" بعد از مدتها بيماري مزمن كه اين اواخر بيشتر آزارش ميداد در پي ايست قلبي فوت كرد. راستش بزرگترها مايۀ خير و بركت هستند و اين فقدانها حسرتانگيز است. خدا عاقبتمان را ختم به خير كند و ما را هم بيامرزد و از اين دنيا ببرد. از دوستان ميخواهم براي شادي روح او صلوات و فاتحهاي نثار كنند.
برخي دوستان ميدانند كه بنده تا چندي پيش در دستگاهي دولتي مشغول كار بودم. و البته باز برخي ميدانند كه از ابتداي سال جاري در آن دستگاه دولتي حضور ندارم. و اما پاسخ اين سؤال كه علت پايان اشتغال بنده در اين دستگاه چه بوده است؟ اخراج شدم. البته تحت عنوان بسيار مؤدبانۀ الزام به تعديل نيرو. متني كه در پي ميآيد، نامهاي است كه خطاب به مدير آن مجموعه نگاشتم تا حداقل حرف دلم را زده باشم. البته در اينجا به خاطر حفظ آبروي اشخاص حقيقي و حقوقي نام تمام اشخاص حذف شده است. به جاي نام دستگاه دولتي مورد نظر، عبارت [نهاد دولتي] آمده است. تمام عباراتي كه به نوعي احتمال داده ميشد قرائني براي تشخيص نام اين دستگاه به دست دهد نيز حذف شده است. ضمناً براي اينكه دوستان نگران نشوند بگويم كه به لطف خدا بلافاصله بعد از تعطيلات در جايي ديگر مشغول به كار شدم.

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، بارانخورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمۀ شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست ...
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار ...
خوش به حال چشمهها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب ...
ای دل من، گرچه در این روزگار
جامۀ رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمینوشی ز جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن مِی که ميبايد تهی است ...
ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم!
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب!
ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار!
گر نکوبی شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ!
زندهياد فریدون مشیری

روز دوشنبه (2 آذر 1388) ظهر بود كه از طريق پيامك يكي از دوستان مطلع شدم كه آيتالله قاضي خرمآبادي، بنيانگذار و رئيس دانشگاه قم درگذشته است.
من نزديك به 6 سال از بهترين سالهاي عمرم (از 78 تا 84) را در دانشگاه قم سپري كردم و بارها با آن مرحوم برخورد داشتم. دانشجوي آرامي نبودم؛ از آبدارچي و نگهبان تا مديران و معاونين و خود آقاي قاضي را ميشناختم و آنها نيز مرا. با بسياري از آنها بارها و ساعتها گفتوگو كرده بودم و با بسياريشان از جمله شخص آقاي قاضي مجادله و حتي مشاجره لفظي داشتهام. من آنقدر با ايشان همكلام شده بودم كه تكيهكلامهاي گوياي موافقت يا مخالفت او را ميشناختم. بنابراين آنچه مينويسم حاصل تجربيات عيني خودم است. به همين دليل و بر اساس شناختي كه از نزديك به دست آوردهام معتقدم دانشگاه قم پدر خود را از دست داده است، آن هم نه يك پدر عادي، بلكه "پدرسالار". سيستم مرحوم قاضي قائم به شخص بود و تقريباً همه چيز بالاخره به ايشان ختم ميشد. من بارها به عنوان مدير يك نشريه دانشجويي يا دبير يك تشكل براي حل مسائلم سراغ شخص ايشان ميرفتم. گرچه اين شيوه مديريتي در كليتش صحيح و پسنديده نيست، اما تكليف ما معلوم بود. اگر قرار بود اتفاقي بيفتد آن اتفاق ميافتاد و اگر قرار بود كاري نشود نميشد، دليل آن هم معلوم بود: نظر مخالف آقاي قاضي. اين طور نبود كه يك كارمند جزء نظر مافوق را وتو كند (آنچنان كه در سيستم مرسوم اداري به نام كار كارشناسي، دستورات مافوق بعضاً حكم كشك دارد). سيستم ايدهآل نبود اما تا حدود زيادي منظم بود يا دستكم اين طور مينمود. البته موافقتها و مخالفتهاي ايشان هم تابع عوامل مختلفي بود؛ عقايد و نظريات خاص ايشان در خصوص مسائل فرهنگي و سياسي (كه خود تابعي از شخصيت حوزوي و فرهنگ نسلي ايشان بود)، حساسيتهاي سياسي درون و برون دانشگاه و البته بعضاً سعايتها و شيطنتها.
اين سيستم به خيليها از جمله خود من ستم كرد، اما براي من اين موضوع روشن بوده و هست كه شخص ايشان جز خير و خوبي نميخواست. در واقع دعواي من با ايشان و سيستمش در فهم و تشخيص صواب و صلاح بود. براي همين اگر ستمهايي بر مثل من روا شد حداقل از جانب مرحوم قاضي هيچ نيت سوئي نبوده است.
مرحوم قاضي دانشگاه را تأسيس كرد و چون كودكي نوپا آن را زير بال و پر خود گرفت، براي آن هزينه كرد و مايه گذاشت و بزرگش كرد و به وضعيت فعلي رساند. هر چند كه ما دانشجويان آنجا را به عنوان يك دانشگاه عادي در كنكور انتخاب كرده بوديم، اما طبيعتاً از لحاظ رواني من به ايشان حق ميدادم كه به صورت ناخودآگاه نسبت به دانشگاه احساس مالكيت يا حداقل قيموميت داشته باشد. رشد و بالندگي دانشگاه قم تا كنون تنها مديون مديريت كاملاً سنتي (و اندكي بازاري) او بوده است. من ايشان را اين طور شناختم كه فردي است معتقد به عقايدي ـ كه قرص و محكم روي آنها ايستاده است ـ محتاط، مقتدر و كسي كه نسبت به آينده فرزندش (دانشگاه قم)، به شدت بيمناك است و اين بيمناكي بعضاً او را وادار به كارهايي ميكند كه از ديد ما اصلاً صحيح نيست. البته او اعتماد بسيار زياد و بعضاً بيجايي به اطرافيانش داشت (كه خيلي از آنها، همقوميت ايشان بودند)؛ كه اين هم آسيبهاي زيادي در پي داشت. او شخصيت بزرگي بود، بسيار متنفذ و معتبر بود. اگر ميخواست قطعاً ميتوانست پستهاي بزرگتر و البته كمدردسرتري را بپذيرد، اما ظاهراً نگراني و علاقه و عشق اين فرزند خودپرورده، باعث شد تا پايان زندگي آن را رها نكند. بارها شايعاتي مبني بر جايگزيني وي مطرح شد اما هر بار منتفي شد. حتي خود ايشان از ذكر عنوان رئيس دانشگاه پرهيز داشت و به جاي آن از عبارت "سرپرست" استفاده ميكرد. اشخاصي با عناويني همچون مشاور آمدند كه البته خطاها و جاهطلبيهايشان باعث شد، آن مرحوم عذرشان را بخواهد. جالب است كه آقاي قاضي در طول اين سالهاي مديد نه تنها حقوقي دريافت نميكرد، بلكه از خوردن چاي در دفتر كارش و يا استفاده از خط تلفن و وسايل نقليه دانشگاه پرهيز داشت. دفترش منشي نداشت و اگر حضور داشت، در اتاقش باز بود، مگر هنگام جلسات اداري. ميرفتي داخل اتاقش و كنار استاد و مدير و معاون دانشگاه مينشستي تا نوبتت شود، كه نوبت را هم خودش نگه ميداشت. همينها بود كه باعث ميشد عليرغم بيمهريهاي زياد سيستمش، همواره احترام دروني من براي ايشان باقي باشد و راستش را بخواهيد ته دلم دوستش داشته باشم. هرچند سيستم او ستمهاي زيادي به من كرد اما من هيچ كينهاي از او به دل ندارم. خدايش بيامرزاد. سال گذشته در سفري كه به قم داشتم به دفترش رفتم و پس از مدتها ديدمش. طبق معمول با من خوش و بش كرد. از او حلاليت خواستم. اميدوار بودم و هستم كه او هم از من كدورتي به دلش نمانده باشد.
اكنون او ديگر در رأس دانشگاه قم نيست و من به عنوان دانشجوي فارغالتحصيل آن به شدت نگران اين دانشگاهم. شرايط قم و دانشگاهش، ويژه است و آدمهايي كه من تا زمان حضورم در دانشگاه ميديدم، بعيد ميدانم توان اداره آن را داشته باشند.
اللهمّ احشره مع الاولياء و الابرار و اجعل عواقب امورنا خيراً.