من هر روز براي رسيدن به محل كار بايد سوار دو اتوبوس شوم و برگشت هم به همين ترتيب. هر كدام از مسيرهاي رفت و آمد بسته به زمان انتظار در ايستگاه‌ها و ترافيك چيزي حدود 45 دقيقه تا يك ساعت طول مي‌كشد كه زمان كمي نيست. من اين فاصله را معمولاً مطالعه كنم. هم اين وقت مرده احيا مي‌شود و هم اينكه از فرصت كمال استفاده را مي‌برم و كم‌خواني خود را جبران مي‌كنم. در ايام نوروز كتاب "بابانظر" ـ‌خاطرات شفاهي شهيد محمدحسن نظرنژادـ به دستم رسيده بود و دنبال فرصتي بودم تا بخوانمش. ويژه‌نامه‌اي دستم بود كه مي‌خواستم تمامش كنم. بعد از آن "بابانظر" را برداشتم. بر اساس شنيده‌ها مي‌دانستم با كتاب جالبي روبرو هستم؛ اما ...

***
كتاب حاصل سي‌وشش ساعت مصاحبه سيد حسين بيضايي است با شهيد محمدحسن نظرنژاد، كه بالاخره بعد از سيزده سال از انجام مصاحبه توسط انتشارات سوره مهر در 520 صفحه منتشر شده است. همين‌جا مهم‌ترين انتقادي كه به ذهنم مي‌رسد بگويم و بروم سر اصل موضوع؛ و آن اينكه "كاش فصلها علاوه بر شماره، نامي متناسب با محتواي هر فصل مي‌داشتند."

بر اساس برداشتي كه از كتاب دارم بابانظر بر اساس تربيت خانوادگي فردي بوده است مذهبي. كشتي‌گير و داراي قدرت بدني. از خيلي مسائل عادي زمان جواني‌اش (همچون مفاسد اخلاقي و عياشي مرسوم آن روزگار) پرهيز مي‌كرده است. از شكست بدش مي‌آمده است و بيشتر از آن از زورگويي و ناحقي. فردي با عزت نفس. اهل كار بوده است و عادت نداشته بنشيند تا براي او كاري تعريف كنند، بلكه او به سوي كار و فعاليت مي‌دويده. در جنگ اهل نشستن در ستادها و قرارگاه‌ها نبوده است و هنگام مجروحيت بايد به زور از او مواظبت مي‌كرده‌اند تا از بستر نگريزد. اعتماد به نفس، خستگي‌ناپذيري و انعطاف از ويژگي‌هاي اوست. فردي كه گرچه تحصيلات خيلي زيادي نداشته اما در جنگ و فنون نظامي صاحب‌نظر و ابتكار بوده و گويا بيان بدي هم نداشته است. همه اينها را جمع كنيد با يك بي‌ادعايي ويژه. (تبعاً اين برداشتها حاصل فهم من از كتاب است و ضرورتاً صحيح نيست. البته دسترسي به افرادي كه او را از نزديك ديده بودند و مي‌شناخته‌اند داشته و دارم، اما خواستم بدون هرگونه پيش‌داوري و صرفاً بر اساس خاطرات خود او، بشناسمش. حداقل خاصيت اين‌كار اين است كه با تطبيق فهم امثال من و نظر كساني كه او را مي‌شناخته‌اند ميزان توفيق كتاب در انتقال مفاهيم به مخاطب مشخص خواهد شد.)

از آنجايي كه بابانظر در رده مديران مياني جنگ محسوب مي‌شده است، خواندن اين كتاب، فهم خوبي از جنگ و ابعاد آن در اختيار قرار مي‌دهد؛ نحوه مديريت و برنامه‌ريزي جنگ، روابط سپاه و ارتش، شيوه‌هاي جنگ، كمبودها و مزيتها، ابتكارات، روابط رسمي، غيررسمي و عاطفي افراد درگير جنگ و حتي شوخيها، خوشيها و كدورتها. خواننده اين كتاب خواهد دانست كه وجب به وجب مرزهاي غربي و جنوب‌غربي كشور حقيقتاً و بدون اغراق با گوشت و پوست و خون جوانمرداني از اين آب و خاك حفظ شده است. خواهد دانست كه شهدا، جانبازان، آزادگان و ديگر رزمندگان فرشته نبوده‌اند؛ آدمهايي بوده‌اند مثل ما كه البته به قول "حاج‌كاظم آژانس شيشه‌اي" با "آداب اين جنگ" خو گرفته بودند. آدمهايي بوده‌اند كه شوخي و شيطنت مي‌كرده‌اند، لج‌بازي و كل‌كل مي‌كرده‌اند و حتي خطا و اشتباه داشته‌اند و البته خود را معصوم نمي‌دانسته‌اند و مي‌خواسته‌اند و سعي داشته‌اند كه خوب باشند. تلاش مي‌كرده‌اند، از جان مايه مي‌گذاشته‌اند و گرچه گاهي اختلاف نظر داشته‌اند ولي به هر حال هدفشان يكي بوده است. از همه مهم‌تر براي يك آرمان و اعتقاد و تحت ولايتِ رهبري واحد، مبارزه و مجاهدت مي‌كرده‌اند و در اين راه هر سختي، رنج، زحمت و بي‌مهري را تحمل نموده‌اند.

كتاب "بابانظر" تصوير كلي خوبي از آغاز تا انجام جنگ به دست كساني مثل من مي‌دهد كه از آن دوران حداكثر "مارش پيروزي" و "آژير خطر" و يا رفتن برادر و پدرشان به جبهه را به ياد دارند و البته نسلي كه اساساً آن زمان نبوده‌اند. البته نمي‌توان ادعا كرد كه اين تصوير جامع و همه‌جانبه است، چرا كه به هر حال از ديد يك شخص بيان گشته.

اين كتاب هجده فصل دارد. اما كاش دو فصل آخرش نبود. كاش شانزده فصل بيشتر نداشت. دو فصل آخر واقعاً تلخ است؛ خيلي تلخ. يعني كاش اصلاً وقايع دو فصل آخر اتفاق نيفتاده بود. وقتي اين دو فصل را خواندم جايي به ياد "از كرخه تا راين" افتادم. جاهايي نيز مضاميني شبيه دردهاي "آژانس شيشه‌اي" را خواندم. كاش اين دو فصل نبود!... حسرت را چه سود!

اين كتاب را خواندم؛ حتي گاهي كه اتوبوس خيلي شلوغ نبود ولي جايي براي نشستن هم نبود، به ميله‌ها تكيه مي‌كردم و ايستاده مي‌خواندم. خيلي مواقع خنده‌ام مي‌گرفت؛ مي‌خنديدم. خيلي اوقات گريه‌ام مي‌گرفت، دوست داشتم گريه كنم؛ اما در اتوبوس نمي‌شود گريست! اين كتاب واقعاً كم‌نظير و زيباست. روايت صادقانه و بي‌پيرايه مردي است كه يك گوش و يك چشمش را از دست داد. ستون فقراتش شكست و سينه‌اش از دو جا متلاشي شد. بيش از صدوشصت تير و تركش خورد و چندين و چند درد و رنج ديگر. او بارها تا مرز شهادت رفت، اما آنچه بيش از همه آزارش داد فراق ياران و دوستانش بود و بعد از جنگ بي‌مهري‌ها و ....

سطوري از اين كتاب:

دخترم كه آن زمان پنج شش ماه بيشتر نداشت، به محض حمله تانكها از دست خانمم مي‌افتد در جوي آب و گم مي‌شود. حدود دوازده شب، وقتي جلوي خانه آيت‌الله ابوالحسن شيرازي بودم پسر عمه پدرم كه روحاني است، مرا ديد و گفت: پهلوان، دخترت گم شده، همسر و مادرت مجروح شدند و تو آمده‌اي اينجا؟
چون ناراحت بودم، گفتم: عيبي ندارد پسر عمه. گم شده كه شده. او هم مثل بقيه، بگردند جسدش را پيدا كنند.
(از خاطرات مبارزات انقلاب اسلامي)
***

دكتر چمران كنسروي باز كرد. ديدم محتويات داخل قوطي كف كرده است. نمي‌دانم تاريخش مال كي بود! خود دكتر مي‌خورد و مي‌گفت: به‌به، عجب خوشمزه است.
يك لقمه برداشتم و ديدم اصلاً نمي‌شود خورد. گفتم: دكتر! اينكه قابل خوردن نيست!
گفت: هيچي نگو. تشويق كن بقيه هم بخورند كه گرسنه نمانند.

***

بعد از اين استقبال پرشور مردمي وارد منزل شدم. اول از همه پدرم پرسيد: جنگ تمام شد؟
گفتم: نه! جنگ تمام نشد.
گفت: پس چطور شما آمده‌ايد؟
گفتم: مگر قرار بود برنگرديم؟
گفت: زمان پهلواني شما زماني نبود كه روي تشك كشتي يك نفر را بر زمين مي‌زدي. حالا وقت پهلواني است.

***

من هم با بدن لخت و يك زيرشلواري دراز كشيدم. يك بنده خدايي آمد و روي شكم من شماره سيزده نوشت! مي‌دانستم كه شماره‌ها براي جنازه است. پرسيدم: چكار مي‌كني؟
آن بنده خدا ترسيده بود و فرياد زد: آقاي دكتر، آقاي دكتر، اين هنوز زنده است!
دكتر گفت: مگر قرار است مرده باشد؟ اين شماره را پاك كن. اين كه قرار نيست بميرد. اول ضربان قلب را كنترل كن. همين‌طور تند تند شماره نگذار!

***

ساعت دوازده و نيم [شب] بود كه جامي خبر داد: حاج‌آقا دست شما درد نكند. ببخشيد پشت بيسيم با شما بد صحبت كردم و گفتم خالي‌بندي مي‌كنيد.
پرسيدم: چي شده؟
گفت: علي‌پور خاكريز مي‌زند.
گفتم: خاكريز؟ مرد مؤمن، مگر مي‌شود بلدوزر به آنجا برد؟
گفت: علي‌پور بلدوزر آورده است.
صداي علي‌پور را شنيدم كه گفت: بابا، مگر خودت نگفتي برو بلدوزر بياور؟ خب، ما رفتيم و بلدوزر آورديم. ديدم عراقي‌ها بزن‌بزن دارند، بلدوزرشان جا مانده، من هم سوار شدم و آمدم اينجا كه خاكريز بزنم.

***

وقتي مي‌خواستيم غواص‌ها را به آب بيندازيم، ديدم يك نفر دنبال آنها دولادولا از داخل كانال مي‌آيد. يقه‌اش را گرفتم. ديدم يوسف رضايي است (پانزده شانزده سال داشت). گفتم: همين‌جوري! تو چه مرگته آمدي اينجا؟
گفت: حاج‌آقا، به جان مادرم مي‌خواهم بروم جلو.
گفتم: مي‌خواهي بروي چكار كني؟ تو كارت جاي ديگر است.
گفت: همه‌اش كه نمي‌شود من يخ بريزم يا غذا بياورم. اينكه نشد كار. شب عمليات هم بگذار بجنگم تا جواب مادرم را بتوانم بدهم. به مادرم بگويم كه من جنگيدم.

***

در عمليات بدر و در جاده خندق، كيسه‌گوني روي غلتك مي‌چيديم و روشنش مي‌كرديم. فرمانش را قفل مي‌كرديم كه منحرف نشود و روي جاده خندق رهايش مي‌كرديم و پشت سرش راه مي‌افتاديم. عراقي‌ها تيراندازي مي‌كردند و تير به جلوي غلتك مي‌خورد و كمانه مي‌كرد. وقتي ما نزديك آنها مي‌شديم، مجبور بودند جا را خالي كنند و به ما بدهند!

***

خدا را شاهد مي‌گيرم كه اطمينان داشتم به محض رفتن كشته مي‌شوم. قبل از حركت، سه جمله به ذهنم آمد: يكي اينكه خدايا، از من قبول كن. دوم اينكه گفتم مادرجان، دعا كن اگر شهيد شدم خدا از سر تقصيرم بگذرد. بعد از خودم پرسيدم: من دو پسر دارم، اگر شهيد شوم آيا پسرهايم اين راه را دنبال خواهند كرد يا نه؟

***

آقاي همداني كه گفت فرمانده قرارگاه عراقي‌ها وعده ماشين و خانه مي‌دهد، من به او گفتم: خب، حاج‌آقا! اگر ما خط را نگه داشتيم، شما به ما چه مي‌دهيد؟
پرسيد: چه بدهم به شما؟
گفتم: من الوار و مهمات مي‌خواهم.

***

هر كس چشمش به آقاي قاآني مي‌افتاد، خجالت مي‌كشيد و شروع به كار مي‌كرد، چون مي‌ديد فرمانده لشكر آستين‌هايش را بالا زده و براي قرارگاه توالت درست مي‌كند. يكي دو نفر از بچه‌ها آمدند و گفتند درست نيست آقاي قاآني كار كند. آقاي قاآني گفت: چي درست نيست؟ خيلي هم خوب است. مگر من و تو شأنِمان از اينها بيشتر است؟

***

در آخر به سياق دوستان بابانظر كه هر وقت او را مي‌ديدند براي سلامتي‌اش صلوات مي‌فرستادند، مي‌نويسم: "براي ادامه راه بابانظر صلوات".

اين نوشته در: پايگاه سلام سبزوار


برچسب‌ها: كتاب، ادبيات انقلاب اسلامي، بابانظر، دفاع مقدس
+  سيد مصطفي خاتمي |  جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹ | ساعت ۱۰:۳۲ ب.ظ | موضوع: "كتابخانه"  |